سالهاست که زن و مرد درگیر نبردند، حالا چه در ظاهر و چه در باطن...
حکایتش مال دیروز و امروز نیست، حکایت سالهاست. و این سالها انقدر طولانی شدند که ما تاریخ را با واقعیت یکسان گرفتیم و باورمان شد این همه تفاوت، این دعوا ها و این تضاد ها همه از طبیعت است اما...
ببینیم برای هر کدام از ما چه اتفاقی می افتد:
پسرها از ابتدا یاد میگیرند خودشان باشند، جامعه به آنها یاد می دهد که تجربه کنند، محکم باشند، خودشان را همه جانبه بپذیرند ، دخترکان اما حساس بار می آیند، اجازه دارند گریه کنند، از همان ابتدا میل به مادر شدن با عروسک های رنگ و وارنگ بعنوان هدف غایی در ذهنشان حک میشود، یاد میگیرند مطلوب باشند، یاد میگیرند مورد خوشایند قرار بگیرند. اما تجربه.....
راه برای کسب تجربه برایشان آسان نیست،جامعه به آنها نگاه یک فرد آزاد را ندارد، یاد میگیرند وجودشان را در وجود دیگری که آنهم باید مرد باشد پیدا کنند، خواهر فلانی، همسر فلانی، دختر فلانی، یاد نمیگیرند شخصیت مستقلی باشند، لباسهایشان ظرافت بیش از اندازه ای دارد. گاهی مجبورند با کفش های پاشنه بلندو پیراهن های سنگین پا به مجالس بگذارند، راحتی پوشاک را تجربه نمی کنند. بیشتر وقتشان را در خانه سپری می کنند، بزرگتر که می شوند سن ازدواج، بدون هیچ تجربه معقولانه پیشین، بدون اجازه به روشن شدن سوالات ذهنی حتی، قدرت انتخاب و تصمیمی گیری صحیح را از هر دو جنس میگیرد. بدون آگاهی از اساسی ترین ویژگی های طرف مقابل دو طرف تن به ازدواج می دهند. زن در خانه می ماند، تمامی مسئولتش در 4 دیواری خانه خلاصه می شود گیج و گنگ. عدم ارتباط صحیح با دنیای خارج افق فکری او را کم میکند، یکنواخی روز ها او را بهانه گیر میکند. یاد گرفته هستی اش را در همسرش ببیند. پس با تمام وجود برای حفظ او تلاش میکند. اما مرد مثل زن نیست. او به گونه ای دیگر تربیت شده، یاد گرفته آزاد باشد، محدودیت ها و وسواس های بیش از حد او را می آزارد، وسواس ها، شک ها ...
از طرف دیگر مرد یاد گرفته سلطان باشد، حرف اول و آخر خانه یعنی حرف مرد، ناموسش برایش حکم مهمترین اموالش را دارد. از طرفی نمی خواهد چشم بیگانه ای به او بیافتد و از این رو زن را از حضور فعال در جامعه منع میکند و از سوی دیگر ناله اش از کم بودن وسعت دید و تفکر همسرش تا آسمان بلند است.
کمی که می گذرد پای بچه ای به میان می آید، حالا زن مادر شده، بزرگ ترین موهبتی که انتظارش را داشته. می خواهد با تمام وجود از این افتخار مراقبت کند، پدر اما تحمل این شرایط را ندارد. او یاد گرفته مالک باشد، حالا اما مادر عروسکی دارد که با آن به همه فخر بفروشد و خصوصا به مرد بگوید توانایی کاری را دارد که او از انجام آن بر نمی اید. آرام آرام وابسته کودک می شود، این وابستگی دو جانبه است، توجه مادر به کودک خشم پدر را بیشتر میکند، از طرفی استقلال کودک را هم می گیرد. به مرور که می گذرد همه چیز بیشتر یکنواخت می شود. واژه هایی همیشه تکرار می گردد، تو نمی فهمی... زن ها کلا نمی فهمند، زن ها موجودات عاطفی هستند، مردها بی رحمند، مردها خیانت کارند و... ( با فرض نبود تفاوت در برآورده کردن نیاز ج.ن.س.ی). گاهی عدم وجود ارتباط عاطفی، و آشنایی با روش های مناسب ج.ن.س.ی یکی از حساس ترین لحظات زندگی مشترک را به تلخی رقم می زند، از این رو رفته رفته زن دچار سر خوردگی می شود و مرد دچار عصبیت.
کودک که بزرگ می شود آغاز بروز سر خوردگی زن است، حالا دیگر فرزند به او احتیاجی ندارد، مادر گمان می کند بی مصرف شده، با توجه به اینکه تمامی عمرش را صرف کودک کرده به همه چیز او حسادت می ورزد، دعوای مادر ها و عروس ها از همین حسادت شکل میگیرد.
حال زمان زیادی از زندگی هر دو گذشته اما هیچکدام لذتی نبرده اند. پدر خود را اسیر قید و بند زناشویی می بیند و زن خود را تمام شده و از دست رفته...
پ ن: تعصب، حس مالکیت، احساسی بودن زن و خیلی و خیلی دیگه از این ویژگی ها در نتیجه خواست جامعه بوجود اومدن و ریشه غریزی و طبیعی ندارن...اینو یادمون باشه